به گزارش خبرنگار خبرگزاری شنو، یغما گلرویی ترانه سرای سرشناس کشورمان نوشته ای را در پی درگذشت علی مرادخانی منتشر کرده است.
یغما گلرویی در صفحه اینستاگرمی خود نوشته است:
« رسم است که روی آگهیهای ترحیم درگذشتگان، عباراتی مثل «پدری دلسوز» یا «مادری فداکار» را مینویسند. حتی اگر طرف دلسوز و فداکار نبوده باشد. گویی مرگ همهچیز را تغییر میدهد.
در خبر درگذشت علی مرادخانی، از او به عنوان «مدیری دلسوز» یاد شده و تا حدودی هم چنین بود اما این که دلسوزی چهقدر در رشد و بالیدن موسیقی و فرهنگ موثر بوده و دلسوز بودنِ یک مدیر، در تشکیلاتی که مخرب و ممیز فرهنگ و هنر است. ماهیت آن تشکیلات را تغییر میدهد یا نه، جای حرف دارد.
تشکیلاتی که او برای راهاندازی دوباره موسیقی مجاز طراحی کرد، با سپردن بخش تهیهکنندگی به پخشکنندههای خودیِ خیابان لالهزار -که اغلب بیسواد و ناآگاه با موسیقی بودند- خودبهخود افسار این موسیقی را به دست خود دفتر نظارت موسیقی داد تا به هر سمتی که خوش دارد، با آن بتازد و هنرمند مستقل را زیر پایش له کند.
با این که او گاهی میکوشید دلسوزانه، با شل کردن پیچها، کمی از این تنگنا کم کند. اما دلسوز بودن یک پیچ شُل در ماشین ممیزی موسیقی مجاز، راه به جایی نمیبُرد. این تنها خوشآیند کسانی بود که به کمرنگ شدن خطوط قرمز و قلادهی شُلتر راضی بودند و هستند همچنان. همانها که قربانصدقهاش میرفتند و به کنسرتهاشان دعوتش میکردند و هنگام بدرقه، حتی در ماشین را برایش باز میکردند. (این را در کنسرت «سیمرغ» به چشم دیدم.)
راهاندازِ کار کسانی بود که حاضر میشدند کلمه یا سطر و ترانهای را از آهنگشان حذف کنند. صدای کُر خانم و گیتار برقی را در آلبومهاشان پایین بیاورند و مجوز بگیرند و آسه رفتوآمد کنند از ترس شاخ گربه. پلیس خوب بود، در مقابل پلیس بدِ شوراها که آنها هم ساختهی خودش بودند. خدماتش بیشتر شامل موسیقی دستگاهی میشد که بهذات بیخطرتر بود و هست و اغلب در کلام، درگیر تیر مژگان و لب لعل.»
یغما گلرویی ادامه داد :
« نخستین برخورد من با علی مرادخانی در اوایل دهه هشتاد بود که مرا به «دفتر موسیقی» فراخواند. من با این فکر که میخواهد خبر ممنوعالفعالیتیام را بدهد، به آنجا رفتم و برخلاف تصورم خوشرو و خوشپوش بود. او گفت که چه آلبومهای خوبی با قمیشی کار کردی و اگر ممکن است چند نسخه از آنها برایم بفرست که فرستادم. اما یکی دو سال بعد مردِ دیگری (جانشیناش) در همان اتاق و (اینبار با دمپایی و چفیه) خبر ممنوعالفعالیتیام را به من داد.
مرادخانی به پستهای بالاتر رفته بود. تشکیلاتی که راه انداخته بود، کمکَمک داشت برای کارورزان موسیقی و ترانه، خط و نشان میکشید. و نفس کشیدن را برای ردکنندگانِ خطوط قرمز تنگ میکرد. کسی هرگز نخواهد فهمید که این تنگ شدن فضا، در ارادهی او بود یا نه؛ اما خودش را بالاتر کشیده بود تا نقشی در این ماجرا نداشته باشد.
حالا کارهای مهمتری داشت. موزه هنرهای معاصر، موزه موسیقی و غیره. همه کمکم او را -که خشتِ کجِ موسیقی مجاز را بنا نهاده و دیوار معوجِ بالارفته تا ثریا را رها کرده بود- از خاطر بردند. او حالا با بالابالاییها سر و کار داشت و وقتی برای موضوعات پیشپاافتادهای مثل موسیقی نداشت.
در این سالها هم هر وقت در جایی به او برمیخوردم، قول میداد که ممنوعیتها برداشته خواهد شد. قولهای بیعملی که شاید همچنان از همان دلسوزی آب میخورد؛ اما به کار نمیآمد. بار آخر، در مراسم خاکسپاری افشین یداللهی مشغول روضهخوانی دیدمش. میخواستم بخشی از همین حرفها را درباره سیستمی که ترانهسرا را ممنوعالفعالیت میکند و بعد، در مرگش روضه میخواند، بزنم که پادوها مجال سخن گفتن ندادند.
حالا خبر تلخ درگذشتاش رسیده و همه، صفتِ مدیر دلسوز را بدرقهاش میکنند. صفتی که تا حدودی شایستهاش هم بود. بدونشک با نبودش، بخشی از رفتار سیستم نظارتی تغییر خواهد کرد. پلیسِ خوب رفته است. او شاید آخرین مدیری بود که میکوشید دلسوزانه چهرهی هیولاییِ سانسور را عوض کند. غافل از اینکه این ابوالهولِ هنرخوار، گوش به فرمانِ خالق خود نیست. با شل و سفت شدن پیچهایش، به سیمرغ رهاییبخش بدل نمیشود.»
انتهای پیام/